سلام.قرار شد خاطراتم رو براتون بازگو کنم.
تقریبا سه چهار روز از رفتنمون می گذشت که ما رفتیم جنگل ک?شپل.
یه جایی توی اواسط جنگل(تقریبا)وایسادیم تا ناهار بخوریم.
کنارما چند قدم اون طرف تر کلی دختر نشسته بودند که همه شونم حدودا هم سن و سال من بودن.
بعد از اینکه ما روفرشی رو پهن کردیم چون نمی دونستیم نماز خونه کجاست همونجا نماز خوندیم،
واین شد که بچه های همسایه ی ما هم رفتند نماز خونه برای نماز.
بعد از ناهار ما بچه هاهم برگشتن.
یکی از اونا که اسمش مطهره خانم بود بایکی دیگه از دوستاش داشت والیبال بازی می کرد،
اکثرشم خطا میرفت.
وقتی دوتایی رفتن نشستند وچند دقیقه ای گذشت برای پرسیدن یه سوال رفتم پیششون.
من که مدام به مامانم می گفت ای کاش می تونستم باهاشون والیبال و... بازی کنم همین سوال برام شد یه بهانه.
بعداز پرسش وگرفتن جوابم دوباره رفتم پیششون وگفتم:بچه ها بعد از ناهارتون اگه معاوناتون اجازه دادان میاید وسطی؟
اوناهم با کمال میل قبول کردن.بعد از ناهارشون یکی شون اومد و رو به من گفت می خوایم وسطی بازی کنیم.
منم از خدا خواسته بلند شدم و رفتم.منتظر وایساده بودیم که بقیه بیان وکامل بشیم.
یکی از این دوستای گلم اومد واسمم و پرسید ومنم گفتم.
بعد با مریم خانم(کسی که سوال رو پرسید)ودوتا گل دیگه به اسم معصومه خانم وفاطمه خانم آشنا شدم .
فهمیدم که از طرف بسیج محله شون از بابل اومدن برای اردو.
بعد همون طور که داشتم چادرمو بالا میگرفتم که زیر پام گیر نکنه فهمیدم که آرا چرخید سمت هفت سنگ.
خلاصه اون روز کلی با دوستای گلم بازی کردیم و تقریبا از کل دارو درخت ها جنگل بالا رفتیم و پی لونه ی مار بودیم و آتیش سوزندیم.
کلی بهمون خوش گذشت و حتی موقع برگشت شمارمون روهم به هم دادیم.
این نوشته هم برای معرفی دوستام بود هم اینکه بگم با چادر میشه بازیم کرد اونم توی جنگل.
چون اجازه نداشتم عکس دوست جونامو بذارم برای همین به جاشون گل گذاشتم.
آخه هیچ عکس دیگه ای پیدا نکردم که به خودشون شبیه باشه جز این گل های زیبا.
امیدوارم هر جا که هستن در پناه خود خدا وائمه ی اطهار موفق وپیروز سربلند باشن.
با یه دنیا دلتنگی تقدیم به دوستای گل بابلی خودم.
یاحق